جدول جو
جدول جو

معنی خشم راندن - جستجوی لغت در جدول جو

خشم راندن
(بُ وَ دَ)
عصبانی شدن. غضب راندن. غیظ کردن:
کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم
طوق زرین راکند در گردن قیصر درای.
منوچهری.
بحدی بر دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان سعدی).
تو گر خشم بر وی نرانی رواست
که خود خوی بد دشمنش در قفاست.
سعدی (بوستان).
بر غلامی که طوق خدمت بست
خشم بیحد مران و طیره مگیر.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کام راندن
تصویر کام راندن
کنایه از به عیش و عشرت زندگی کردن، خوش گذراندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلم راندن
تصویر قلم راندن
حکم کردن
کنایه از رقم زدن، رقم کردن، نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرم راندن
تصویر گرم راندن
کنایه از تند راندن، به شتاب راندن، شتافتن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تَ)
چشم چهار کردن. چشم پنگان کردن. رجوع به چشم و چشم درنده و چشم دریده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَءْ ءُ زَ دَ)
جنگ کردن. جنگیدن. رزمیدن. نبرد کردن:
چو رزم راندی بر کام خویشتن یک چند
به بزم نیز طرب جوی و کام خویش بران.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
اسب راندن. اسب به حرکت آوردن. راندن اسب. حرکت کردن. روان شدن:
برون ران از این شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرایی نیابی.
خاقانی.
به چالشگری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش.
نظامی.
چنان راند آن خسرو تاجبخش
که چون ما در این بوم راندیم رخش.
نظامی.
جریده بر جریده نقش می خواند
بیابان در بیابان رخش می راند.
نظامی.
زمانه جمع کند شش جهت به یک جانب
اگر تو رخش حکومت به یک جهت رانی.
عرفی شیرازی
لغت نامه دهخدا
(خِ زَ دَ)
اسهال. اطلاق کردن معده را. به عمل داشتن شکم را، چنانکه مسهلی. اسهال آوردن. مسهل بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
کام راندن در چیزی، کامران بودن در آن چیز. کامیاب بودن و بمراد رسیدن. نایل آمدن به آن چیز. (از آنندراج). بهره بردن از چیزی. متمتع شدن از چیزی:
جهان بکام تو بادای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام.
سوزنی.
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم.
خاقانی.
، عیش و عشرت کردن با کسی:
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کام ها با سیاوش براند.
فردوسی.
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی.
مسعودسعد.
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا جفت یا دوست.
(ویس و رامین).
مدت ششماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
خون جاری کردن. خون ریختن:
خون ز رگ آرزو براندم وزین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ زَدَ)
کنایه از اکتساب فیض دیدار کردن و دیدن چیز مرغوب و تماشا کردن آن را. (آنندراج) :
چون چشم از چراندن چشم است رزق ما
نی همچو دیگران بشکم زنده ایم ما.
صائب (از آنندراج).
، به نظر ریبه در زنی دیدن. رجوع به چشم چرانی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
تند راندن. سریع رفتن:
رهی به پیش خود اندرگرفت و گرم براند
به زیر رایت منصور لشکری جرار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مَءْشْ)
گریستن: هطل، اشک راندن چشم. (منتهی الارب) :
در این افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشک راندن
تصویر اشک راندن
اشک ریختن گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تندرفتن تیز شتافتن: رهی به پیش خود اندر گرفت و گرم براند بزیر رایت منصور لشکری جرار. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
آرزو ها و امیال خود را تحقق بخشیدن کام یافتن، عیاشی کردن خوش گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
کلک راندن نیک نوشتن نوشتن رقم کردن: قضا راند چون روز اول قلم شد این بیت من بر سر من رقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم چراندن
تصویر چشم چراندن
دیدن چیز مرغوب و تماشا کردن آنرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم دراندن
تصویر چشم دراندن
چشم چهار کردن دریده شدن چشم، بیحیایی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم راندن
تصویر گرم راندن
((گَ. دَ))
تاختن، چهارنعل رفتن
فرهنگ فارسی معین